نوج

ساخت وبلاگ
-نجوم خاک که در ابتدای پس از تن های دیگرش به زمین می‌خورد، دیگر نمی‌تواند برخیزد. چرا که ذره‌ی آب را دیده که می‌رود و نمی‌تواند جلوی رفتن او را بگیرد، چرا که افق و عمود هیچ گاه به یکدیگر نمی‌رسند. تو در همین مختصاتی که آفریده شدی، سر دیوانه‌ات را به آهن می‌کوبیدی تا بتوانی خودت را در افق حل کند. ( در واقع تو با حرکتی عمودی- دورانی می خاستی تا در افق حل شوی ) و به دست‌های من که می خاستند شکل طبیعی ترا در حالت اولیه تنت نگاه دارند، شکلی از حافظه‌ی سکوت‌ات را با دندان‌هایت بخشیدی.دست‌های من حالا از آینده آمده‌اند و به جز جوهر و چند شکل از فرورفتگی در تن‌ها و سرما و تنهایی، چیزی بر دیواره‌شان حک نشده بود. تو دست‌های من را به گذشته ی زمین بردی و شکل اولین شکار جهان را بر روی آن با دندان‌هایت ترسیم کردی/ کلمه اولین شکار جهان بود. آیا هنوز کلمه اولین شکار جهان است؟ ( اولین صدای جهان را چه چیزی شنید؟ ، اولین صدای جهان را چه چیزی خلق کرد ) / تو باید به ابتدای این صدا نزدیک تر باشی، چرا که در لحظه های ابتدایی خاک، جایی میان افق و عمود افتادی و وقتی که قطره‌ی آب به وسیله‌ی جاذبه از تن تو می‌‌رفت، تو صدای شکستن تصویر خودت را در وقت اصابت قطره به خاک دیدی و از آن پس دیوانه شدی. از آن پس به جای مَرمی گلوله که می‌توانست سر چیز دیگری را بشکافد، به خودت شلیک کردی در انعکاس دیدن‌ات در اضلاع مرگ. من از اشکال غایی خاک‌ام. حافظه‌ام را از تن‌ها، سرما و تنهایی بیرون آورده‌ام، تن سترون‌ام را، ساعد معصوم‌ام را در اختیار دهان تو قرار دادم تا ابتدای سرود جهان را با آن بخانی، و بعد آن را با الکل شستند. بعد دستم را به سمت شیر آب بردم و آب ریخت و من در تکثر صورت‌های بی‌صدا دیوانه شدم. من در سبزی چشم ِ کلم نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 17:05

یک بار وقتی که در چشم‌های من افتادی و به من گفتی که این لب‌هایی که بی‌حدیِ سهمگینی از زیبایی دارند را چه کسی خاهد بوسید، آهن در دهانم شکفت. و وقتی که پناه برده بودم به رحم‌ها تا شکوفه‌ی مَرمی ها را در آن گور کنم، سیاه به من گفت که طعم ِ آهن زنگ‌زده می‌دهد زهدان‌اش، پس باید تو من را شلیک می‌کردی به زاویه‌ایی از تنهایی ِ رنگ، تا زلال در آن‌جا بگریم.آنجا باید می فهمیدم که در دهان من و رحم ِ منشور و حنجره‌ی تو، حافظه‌ایی عمیق تر از فهم ِ مشترک انسانی ما از عشق وجود دارد که یک تیغ ِ قطعی را روی حنجره‌ی تمامی انسان ها می گرداند.برای همین دیدم وقتی که پژواک ِ بودن در آینه، سیاه می‌نماید، از پوستم ریختم در جنگ تا لب‌هام در طیف ِ روشن‌تری از آب، خون مردگیِ سرخ‌هاشان را بشویند/ بی بوسه.حالا در ادامه‌ی آینده هر صبح، امتداد من و تصویر ِ خالی، چیزی هست که نیست و تیر می خورد و کشته می‌شود، تا هر صبح از گور ِ کس ِ تو بلند شوم و به دنبال ِ لب‌ام بگردم تا ترا با بوسه، صدا کنم. من تاریخ ِ ابتلا به عشق ِ مرضی را در پیشانی سه اسبی که کشتم مخفی کردم و می‌دانم که بدونِ لب نمی‌توان ترا بوسید، برای همین در جمجه‌ی اسب شکستم، وقتی که به آب رسید و با معصومیتی که از آب بیشتر بود، در چشم‌های خودش، لحظه‌ی قطعی مرگ‌اش را در رحم ِ تو تاخت. این یک برخورد از یکی از سه اسبی بود که دیشب، به جای سقوط‌ام از بلندی( جایی که آهن می‌توانست برای همیشه در دهانم بیفتدد،) انتخاب کردم برای گم شدن و صبح دوباره در بین ِ گشتن ِ تو، جایی میان بدن‌ام، آینه و چک کردن اسامی کشته‌شدگان ِ دیروز، بیدار شدم، اما باز هم خودم را نیافتم، چرا که اسبْ آب ِ معصوم را می‌شناسد. وقتی که از دل ِ گوزن، فلز گذر کرد و برف طیف سرخی تری از خون نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 17:05

از ساعد ِ دست زاویه ایی به بیرون برمی‌خیزد که مهار ِ صورت را شکانده و صورت ِ ریخته در دل ِ آفتاب بالاخره می خندد، اما نمی توان او را دید / چرا که یا در دل آفتاب مرده ایم و این رویای ماست که به ما نگاه می کند، یا او مرده و ما در ادامه ی رویای او به واقعیت چشم دوخته اییم.اما چشم ها دروغ نمی گویند، آن ها واقعیت را طور دیگری می گریند( برای مثال وقتی که به ما نگاه می کنند / یا وقتی که در چشم ها تکرار می شویم ). پس اگر صورت تو نریخته چرا دست من نمی تواند به درون دل یک مثلث برود و درون آن بماند. مثلث اینجا واقعی‌ست، دست من که با آن صورت ترا گرفته بودم هم، اما چیزی در درون مثلث مرا قربانی می کند. چیزی که به بیرون برمی خیزد و مهار صورت را می شکاند.اینجا من به لب های تو نگاه می کنم وقتی که می‌خندی. به بیضی‌های کروی‌ایی نگاه می کنم که دیوانه اند و به جدار صورت تو تا حدی خورده اند که صورت را شکانده‌اند و قبل از اینکه تا نهایت یک خط پیش بروند، من آن ها را در لحظه‌ی مثلث شدگی ابدی کردم. من اینجا بالای سر ادامه‌ایی از انتهای داستان کره‌ی زمین ایستاده ام، بالای سر یک مثلث که در آن آب شور و خون پیدا می شود و جسدی که زنده است و می گرید واقعیت بودن‌اش را. من دستم را به درون این مثلث بردم تا بکارم در آن نور را تا واضح تر بشود دید بلور های نمک چطور روی زخم خابشان می برد. اما دست من تصعید شد / حالا بدون دست باید به رسوب نمک روی جداره ی گلو نگاه کنم . از این راس بالا ، از اینجایی که من انزوای یک انسان را در میان تمام کیهان می بینم ( این انسان واقعا تنهاست چرا که هیچ کس به جز در وقت تغذیه و ناهار و حمام و یا وقتی که او بمیرد، او را به یاد نمی آورد ) تنها خطوط موازی می توانند پیوند او با جهان باشند. نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 25 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:05

صدای فندک زدن صبحگاهی در خلا بی ته چشم ِ کیهانی که می برد تا انتها صدا را و از لبه اش به منظره پرت می کند تا تنهایی رابشود دید/ پس از غباری سنگین که از شکستگی جناق سینه ایی بر می آید/ در یک سالن سرد .با چیزی که می خاهد تا تن را حداقل در همان وضع همیشگی‌اش نگاه دارد/ به جای آنکه تن ستاره ایی منقبض شده باشد که فرو میرود در خودش تا اصطکاک کمتری با محیط داشته باشد و کمتر بسوزد و انسان درک کمتری از چگونه بودنش داشته باشد، یا از تواناییچگونه شدنش، چرا که این نور خفه است. چرا که این نور محو خاهد شد و هیچ کس نخاهد فهمید که چرا زانویی که تا انتهای درون عروقخونی می رود ناگاه با دستی که می خاهد آن از ابتداش نگاه دارد، به جایی بیرون از منظره پرت می شود./ به رویا.چرا یک ستاره رفتاری خورشیدی دارد و در تنش رگش منبسط می شود/ و‌ خورشید از انبساط خون در تنش می ترکد و روزی می رسد کهقبل از لالایی های صبحگاه من خورشید ِ کهن رفته است و کبود شده است و دیگر نمی خندد. خورشیدی که برای رسیده شدن به منظرهتنش را شکست تا زمانی بخشی از او تنی همیشگی باشد و نرود. تن ِ همیشگی نوری که از چشم هاش ساتع می کرد و در پوسته یبلورش به حدی جسمی الماس‌گون را تازه نگاه داشته بود که می بست خودش را در صبح که نور خط نندازد روی آن.به حدی خودش را در لفاف همیشگی زخمِ بودن تازه نگاه داشته بود / که منزهِ مظلومِ منزوی/ با صدایی که از انتهای سالن به صورتشمی ریخت/ به عظمت مفهوم تنهایی، لبخندی خورشیدی می افزود .-خورشید از حجم خودش حبه می کرد در بلور تصویر چشمان بسته ی ترا وقتی که با صدای من از خاب بر می خاستی و من را متلاشیمی کرد لبخندت با چند برش از حواسی که متعلق می شد در فضا. چه به تو می گفتم . می توانستم چه به تو بگویم وقتی که نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33

دهان مدخل زخم‌ست.زمانی که بوسه می‌پذیری، که حصار شیشه‌ایی کلام دور رویای دل می‌کشی، همان‌جا زهدان زخم کشت می‌دهی.و می‌رود کلمه تا جایی که باد سنگ می‌پراند به حصار شیشه‌ایی خانه‌ی رویات و می شکند سکوت و خون می‌افتد در درون دل.به تصویر خونی منی شکسته در آینه می‌نگری که صورتی داشت از تو، در لهجه‌ی چشم او.تو آواز قبیله‌ی فراموش هستی، که به یاد آورده نمی‌شوی. نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33

-آیا تا به حال منتظر منفجر شدن تنت بوده‌ای؟ هر صبح که من به صورت ات دست می برم، تو فکر می کنی منفجر خاهی شد و اجزای صورتت را جمع می کنی، چرا که این یک فعل غریزی‌ست که انسان تنش را در موقع خطر جمع می کند و تو صورتت را موقع رجعت دست های من به چشم هات / اما آیا در این نود و یک باری که صورتت را لمس کرده ام، فکر کردی که می خاهی منفجر شوی با دست های خیس من ؟ در کدام بخش از درون ِ تو، وقتی که شبی به آسمان نگاه می کردی یک ستاره درون ِ حدقه‌ی تو آتش گرفت که با چشم ِکیهانی‌ات به اتاق نگاه می کنی و دنبال ستاره می گردی و هیچ گاه مرا نمی بینی ( دارم بدون دقت می نویسم، چرا که پرت شده ام به زمانی که دست ام را به صورت تو رجعت دادم و تو نگاهت را از صورت من پرت کردی به سویی که می خاست ستاره ایی باشد که جلوی چشم تو منفجر شد ) یک ستاره‌آینه‌وار یک ستاره‌بلور که چشم ترا به تو نشان دهد( من از تو عذر می خاهم که حضور ما سایه می اندازد روی کیهان / من از تو بابت بوی تعفن معذرت می خاهم / من از تو برای تنم که وقت ِ منفجر شدنت در کیهان نبود عذر می خاهم ، که نتوانست خودش را روی تو بیندازد تا تکه‌ایی بیشتر از تو به روی این تخت بیافتدد / من از تو برای شب معذرت می خاهم. )( من از تو برای کلمه معذرت می خاهم/ برای باد که اختیار حنجره‌ی من را دارد/ برای غریزه‌ی حقیرم که به دنبال محبت گرفتن ِاز توست / برای این خوی انسانی که در تن ِانسانی ترا محدود کرده تا به دنبال خودش بگردد، و وقتی که آن قدر حقیر بود که نتوانست حجم رویای ترا که از دست هاش می چکید تصور کند/ ( و سایه شد ) عذر می خاهم . )-و سایه شد .از تن‌ام بوی حافظه ام را خاستم تا بکنم ، زیر ِنور زرد تصنعی / و روی پیرهن های مشکی‌ام که هفت عدد بودند و برای سه ماه نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33

ذرات نور رج می زند تن سنگی نام داری را که ابدی از کلمات را با خود به درون شن ها برده و نمک زخم انسانی­اش را تازه می کند./ با خود به دریای رنگ می برد و سکوت را گذاشته برای کره ی خالی.یک نور محو روی برش سنگی سیاه که نامی جلادار دارد، نامی که در دنیای سکوت بی ترجمه، لهجه ایی از غم دارد. مثل سرگذشت رفت و آمد دریا:یک هیچ در میان دو آینه، یک انسان که در میان دو چشم انسان، چیزی جز سیاهی را باز نمی یابد/ مثل خیرگی به نور خورشید تا کورشده­گی و تصور شمایل نوری بی ترجمه که لهجه ایی از خشم دارد.چگونه می توان به کودک گفت که قلعه اش با دریا ریخت به هیچ. چگونه خبر مرگ ترا با کلمه بگویم. چگونه سکوت­ام لهجه­ی ترا داشته باشد، وقتی که نگفتی با خط جلا روی سنگ به جای شن نام ترا ابدی کنند؟در میان این حجم از آب، چگونه این همه تخمدان عقیم آرزو خفته­اند؟ که روزی قلعه ایی بودند و اتاقی داشتند و درون اتاق کسی در آینه از چشم یک انسان دیگر به چیزی نگاه می کرد که چیزی نبود.روایت کدام نور از ابتدای نطفه­ایی تعریف نشده طیف های تعریف پذیرش را در رگ خشکیده ی سکوت جهان پس از تو سر بدهم که کلمه بدون لهجه­، آغازی ابدی داشته باشد..ای دریا !بگو که اشک های کودک را با خودت به کجا می بری/بگو که آب تو/من/اشک/ شن و نمک/ شور است و زخم انسان از کجای تاریخ ابدی تو انتها می گیرد.از مولکول های کیهانی یک روان که تصعید می شود در بخار آینه، حافظه ی نوری مانده به روی شیشه که طیفی سرخ به اتفاقات می دهد و اتفاق می افتد دوباره هنگام: یک طیف نوری سرخ که می رود تا از درون بطن چپی که می افتدد و به بیرون می ریزد:بطن چپی که کاری ندارد به جز اینکه چیزی باشد تا از ادامه ی حیات یک دست که سعی نمی کند تا حافظه ی بخار آینه را پاک کند. ما از نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 10:31

• کشاله که در کشاله می رود فرو مژه‌ست می چلاند اعصاب محیط رادر تن صدای برش فلز کهدر هم آمیختگی ذرات تن تا خیسی پذیرنده‌ی حفره‌های طبیعی درد مایع بودن در جایی که به جز مایع آغوش هم متلاشی می‌شوددر جایی که به جز آغوش اشک هم و مایع بودن آغوش که از شیار خط نامتنهی ، توازن محیط را به هم می ریزد- برمی خیزاند از شیار کشاله هارود های تصنعی بهشت راتصنع پذیرفتن خلا راو از اجسام فلزی برش داده شده ، مایع بیرون می چکد و چشم هایت که بسته استبه چگونگی درک ستاره ها فکر می کندوقتی که چشم هایت را بسته‌یی به آب زهدان های توخالیحفره های پر چگونه بی شکل نمی‌میری از نبود خطی که محور تن ترا مایع می‌دارد که دایرگی ماه، خورشیدحدقه‌ی چشم های تو در زلالی خون ستارهبه چگونگی حدفاصل نور از ماه بنگرد با چشم های بسته - چرا شب همیشه‌ست بیرون پلک تودر امتداد صدای برش فلزات و امواج چشم تو موی تو و شکل بی شکل تو که در محیط تنکه در مساحت آغوشبگری‌ایی که لبریز شوی از حجم خودت- کشاله که در کشاله می رودفرو مژه‌ایی‌ست سپیدروی حجم شب‌چشم توسایه‌یی از بلور می‌اندازد• نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 19:39

احساس می کنم نمی‌توانم.آرزو می کنم زودتر شرم کم شود، خلاص شوم.می خاهم زار بزنم، اما همین را هم نمی‌توانم، نمی‌توانم درست نفس بکشم، نمی‌توانم درست بخابم و برای همین بیداری و خاب سخت است برایم.نمیتوانم هم نفس نکشم.میخاهم بمیرم و دیگر کسی نیست که نخاهد بگذارد تا بمیرم.دنیا همه سیاه شده است، یا سفید، هیچ چیزی دیده نمی شود. می خاهم اوغ بزنم، اما چیزی جز دود در معده‌ام نیست، که آن را هم بالا نمی‌آورم. هیچ دوستی ندارم، خانواده یا جان‌پناهی، همه جای ویرانی‌ام شده‌اند.روی کوهی که تراشیده‌ام تنها نشسته‌ام و وجب به وجب راگه گرفته‌ست به جای مه. همه‌چیز مشخص است و از ظاهرش می بارد گه. نای تغییر دادن ظاهرش را ندارم. امروز دیدم که استخوان دنده‌هام بیرون زده، دندان‌هام زرد شده، موهایم ریخته و زیر چشمانم گود شده و آینه به فلاکت‌ام اعتراف می‌کند و از نشان دادنم شرم دارد، پس حق دارد کسی که نخاهد ببیندم من هم نمیخاهم خودم را ببینم پس آینه ندارم در خانه‌ام. هیچکس دوستم ندارد، همه از من گذشته‌اند، یا حتا به من نرسیده‌اند تا از من عبور کنند، من اما شده‌ام معجونی از استفراغ خاطرات در سر و تنم، همه چیز ماسیده توم.هیچ افق روشنی نمی بینم، و اگر تصورش را هم بکنم ان‌قدر بعید است که من به آن نمی رسم یا آن به من. روزهای من گذشته. از هم رد شده‌ایم. یک سرفه‌ام در سینه‌ی زمان که گهگاه پرت می کندم به بیرون از خودش و آن جا حس می کنم که رها شده ام. اما آن جا هم نیستم دیگر، زیر استخوان های روز له شده‌ام، زیر استخوان های شب زیر دویدن با پاهایی که برای من نیست در راهی که برای من نیست برای رسیدن به چیزی که برای من نیست. هویت ام را از دست داده‌ام. می‌آیم خودم را صدا کنم، تورا صدا کنم، اما هوایی در حنجره‌ام نیست و دود نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 19:39

هاله‌یی نور می سوزدو می رود سبک تا جایی که محو می‌شود آسمان را یک پرده روشن می کند حافظه‌ی ابدی هاله‌ی نوری که سوخت که پرنده‌یی بود که ندید پریدنش را کسی و حافظه‌ی شاخه همیشه خاصیت ارتجاعی دارد در بهارهای بسیار بی شکوفه که شکوفه ها می پرند که شکوفه ها هجرت می کنند از بهار به آسمان بگو ببین‌ام به من که چشمی که همیشه بهار می بیند را می خاهییا بهار همیشه بی که چشمی داشته باشی تا ببینی درختی که شاخه‌یی ارتجاعی دارد و حافظه‌ی پریدن یک پرنده‌ی سپید را که پریده است در آنتصور می کنیبگو ببین‌ام به نیستی‌ات که چگونه حافظه‌ی بوسیدن‌ات را تکرار می کنم بدون آنکه ترا بوسیده باشم ای هاله‌ی نوری محو شونده در تن آسمانی‌ام که مرا یک پرده سپیدترمی سازی تا نباشم . نوج...ادامه مطلب
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 19:39