روایت مرگ/ pt :2

ساخت وبلاگ

ذرات نور رج می زند تن سنگی نام داری را که ابدی از کلمات را با خود به درون شن ها برده و نمک زخم انسانی­اش را تازه می کند./ با خود به دریای رنگ می برد و سکوت را گذاشته برای کره ی خالی.

یک نور محو روی برش سنگی سیاه که نامی جلادار دارد، نامی که در دنیای سکوت بی ترجمه، لهجه ایی از غم دارد. مثل سرگذشت رفت و آمد دریا:

یک هیچ در میان دو آینه، یک انسان که در میان دو چشم انسان، چیزی جز سیاهی را باز نمی یابد/ مثل خیرگی به نور خورشید تا کورشده­گی و تصور شمایل نوری بی ترجمه که لهجه ایی از خشم دارد.

چگونه می توان به کودک گفت که قلعه اش با دریا ریخت به هیچ. چگونه خبر مرگ ترا با کلمه بگویم. چگونه سکوت­ام لهجه­ی ترا داشته باشد، وقتی که نگفتی با خط جلا روی سنگ به جای شن نام ترا ابدی کنند؟

در میان این حجم از آب، چگونه این همه تخمدان عقیم آرزو خفته­اند؟ که روزی قلعه ایی بودند و اتاقی داشتند و درون اتاق کسی در آینه از چشم یک انسان دیگر به چیزی نگاه می کرد که چیزی نبود.

روایت کدام نور از ابتدای نطفه­ایی تعریف نشده طیف های تعریف پذیرش را در رگ خشکیده ی سکوت جهان پس از تو سر بدهم که کلمه بدون لهجه­، آغازی ابدی داشته باشد..

ای دریا !

بگو که اشک های کودک را با خودت به کجا می بری/بگو که آب تو/من/اشک/ شن و نمک/ شور است و زخم انسان از کجای تاریخ ابدی تو انتها می گیرد.

از مولکول های کیهانی یک روان که تصعید می شود در بخار آینه، حافظه ی نوری مانده به روی شیشه که طیفی سرخ به اتفاقات می دهد و اتفاق می افتد دوباره هنگام: یک طیف نوری سرخ که می رود تا از درون بطن چپی که می افتدد و به بیرون می ریزد:

بطن چپی که کاری ندارد به جز اینکه چیزی باشد تا از ادامه ی حیات یک دست که سعی نمی کند تا حافظه ی بخار آینه را پاک کند. ما از ابتدای یک قطره که می توانست محو، سرخ یا تیره باشد تپیدیم در خیابان و در لای دیوار های پر از جرز که جایی برای مان نداشت. نحیف، پر از لکه، پر از دود، سرپا شاشیدیم به دیوارهایی که پشت آن ها جا داشت برای کسی به غیر ما و درون دیوار هم جا داشت، برای جرز ما. ما تف شده بودیم وسط آسفالت، مثل شاش سرپا، مثل ته سیگار نیمه سوخته، مثل تمام سیاراتی که خلط معظم خداوندی هستند و منی­ایی که تف می شود درون زهدان: و همه چیز انگار بازمی نمود تا زمانی که تو مردی!

خون تو نه سرخ بود، نه محو، نه تیره.

تو خون نداشتی. خون­ات را در دیوار تن مثل جرز نگاه داشتی و آخر سر بدنت را درون قبر تف کردی. مثل یک سیگار نکشیده، پیچیده شده بودی و به درون خاک افتادیی تا تفته در بعد، تعریف کنی برای خاکی که حالا پشت دیوار زمان حساب می شود. تعریف کنی از این که ما چگونه این سو با بطن چپ گشاد شده و خلط های خونی و دود راه می رویم تا پای خود را در آسفالت بکاریم، بلکه فردا چیزی از ما به جای خون و دود و محوی تیره، نوج بزند. هرچند که همه چیز هنوز یک بازی ست ولی تو وااقعا مردی و بستنی یخی­ایی که دوست داشتی، زیر آفتاب ذوب می­شود. زمان فعل هارا می بینی( داشتی – می شود ) .

تویی که به درون خاک رفتی و گوشت یخی بستنی شاتوت که درون پوسته­ی پلاستیکی­اش دفن شده، حالا چه قدر می تواند شبیه به من باشد. اما دیگرهیچ چیز شبیه به بازی نیست.

وقتی خون بخار می شود، رنگ ها دیگر شبیه به بازی نیستند، رنگ ها طیف و معنی دارند، ریتم ضربان قلب معنی دارد و بستنی شاتوت معنی دارد و این یعنی تو هنوز زندگی را دوست داری.

تو زندگی را هنوز در تصعید رنگ های سرخ، در ذور شدن شاتوت های تصنعی، در درخت های خیالی خونی دود اندود ما و در بین طیف تیره و محو دوست داری.

پس من چرا نمی توانم چشه های مشکی-میشی ترا ببینم؟

چرا نمی شود که دید که تو دوست داری تا رج سیبیلت را تا کجا بیاری پایین یا بالا، یا چه قدر با این چشم ها برای کودکی که همیشه هفت ساله می ماند گریه کنی.

-چرا؟

-خون،خاک،نمک.

پیشگفتار.

-

مرداد 1402

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 10:31