ذرات نور رج می زند تن سنگی نام داری را که ابدی از کلمات را با خود به درون شن ها برده و نمک زخم انسانیاش را تازه می کند./ با خود به دریای رنگ می برد و سکوت را گذاشته برای کره ی خالی.یک نور محو روی برش سنگی سیاه که نامی جلادار دارد، نامی که در دنیای سکوت بی ترجمه، لهجه ایی از غم دارد. مثل سرگذشت رفت و آمد دریا:یک هیچ در میان دو آینه، یک انسان که در میان دو چشم انسان، چیزی جز سیاهی را باز نمی یابد/ مثل خیرگی به نور خورشید تا کورشدهگی و تصور شمایل نوری بی ترجمه که لهجه ایی از خشم دارد.چگونه می توان به کودک گفت که قلعه اش با دریا ریخت به هیچ. چگونه خبر مرگ ترا با کلمه بگویم. چگونه سکوتام لهجهی ترا داشته باشد، وقتی که نگفتی با خط جلا روی سنگ به جای شن نام ترا ابدی کنند؟در میان این حجم از آب، چگونه این همه تخمدان عقیم آرزو خفتهاند؟ که روزی قلعه ایی بودند و اتاقی داشتند و درون اتاق کسی در آینه از چشم یک انسان دیگر به چیزی نگاه می کرد که چیزی نبود.روایت کدام نور از ابتدای نطفهایی تعریف نشده طیف های تعریف پذیرش را در رگ خشکیده ی سکوت جهان پس از تو سر بدهم که کلمه بدون لهجه، آغازی ابدی داشته باشد..ای دریا !بگو که اشک های کودک را با خودت به کجا می بری/بگو که آب تو/من/اشک/ شن و نمک/ شور است و زخم انسان از کجای تاریخ ابدی تو انتها می گیرد.از مولکول های کیهانی یک روان که تصعید می شود در بخار آینه، حافظه ی نوری مانده به روی شیشه که طیفی سرخ به اتفاقات می دهد و اتفاق می افتد دوباره هنگام: یک طیف نوری سرخ که می رود تا از درون بطن چپی که می افتدد و به بیرون می ریزد:بطن چپی که کاری ندارد به جز اینکه چیزی باشد تا از ادامه ی حیات یک دست که سعی نمی کند تا حافظه ی بخار آینه را پاک کند. ما از , ...ادامه مطلب
کدری ِ دریا آن چنان که شایسته است ، نمینماید قطرههای خون ِ تنی را که به دریا سپرده بودم تا گواه ِ شهادتام رنگ ِ دریا را بپذیرد، چرا که من هم یکی از همین موجهای پسانداختهی توام آب ، که در حافظهی شن ، نام ِ خودم را نوشتم و با تن ِ دیگرم / مرگ / بوسه یا خاب ، از یادش بردهام . برای همین به خاطر نمیآورم اسمام چیست . اسمام یحیی نیست ، ابراهیم نیست ، رمضان نیست ، من نمیدانم که اسمام چیست و برای همین روی پلاکام ننوشتهام که اسمام چیست ، چرا که در یکی از خابهام ، تو ، مرا به نام ِ کوچکام هجا کردی و حالا تنهای مثلهام ، در هر شکل حضوری از مرگ دارند و آن ها را هجی می کنند. تعداد دیوانگان را ، تعداد دانههای عدس ِ عدسپلو را و تعداد کشتهشدگان را . من تمام آن ها را می شمارم ، می دانم که در اینجا شصت و چهار دیوانهی احتمالی وجود دارد ، در یک بشقاب عدس پلو ، اگر آشپز بداند که برای من می کشد ، بالغ بر صد و هفده عدس وجود دارد ، اما تعداد کشتهشدگان را نمی دانم . همانطور که نمیدانم چند کاشی در مستراح اینجا وجود دارد ، چون تا هروقت که میآیم تا شمردنام را کامل کنم ، ریدنام تمام می شود و عدسهایی که هضم نشده اند از مقعدام بیرون میریزند و من آن ها می شمارم که تعدادشان می شود ، چهل و سه تا ، اما هنوز نمی دانم چند نفرکشته شدهاند،چرا که نمی دانم چند نفر به دنیا آمدهاند و آیا کشته شدن یعنی از دنیا رفتن ؟ من میتوانم دیوانگیام را با منطق توضیح بدهم ، میتوانم قانعتان کنم که دیوانه ام ، چون که زوایای چهارچوب اتاق از چشمام دور می شوند ، یا من از آن ها و این قطعی نیست ، اما رنگ سبزی که در بالای اتاق میبینم، میتواند شفق قطبی باشد ، اما شفق قطبی نیست . اینجا میانهی دری, ...ادامه مطلب
پرنده می رود سپید ، افتاده تر از سایهش می رود به سوی فضایی ناهمگن از نور و غبارپرنده می پرد بی شکل ، بی که بال داشته باشد حتا ، شکل ِ باد هم نه ، می پرد که پریدهاست پرندهو پرنده،پریده،رونده،می شکافد حجم ِ نمور ِ اتاق را و مخیلهام،می داند در این تاریکی ، رفتار پرندهیی که می شکافد را -دستام،اعصاب ِ تحت ِ فرمان ِ منسجمام،لَخت میبرند و میآرند،نوری کدر را به لبهام و میپرد پلک بستهام تا بشکافد مخیلهام را تصویر ِ پرندهایی که میخاهم بدانم و می گویم سپید ، می خاهم تا بدانی که وقتی میگویم پرندهی سفید،سفیدیش کدر است،مثل سایهش که تیرگییی کدر دارد و می خورد پوست ِ پرنده به آب میآرند اعصاب منسجمام،پوستِ خشکشدهی فصلی را که میدانم دروغ است و می خورد به لبام وُ می شکافد تیرگییی که نمیدانی در وقت ِ بوسیدن ِ تو،وقت گفتن ِ از سپید به تو و َ وقت ِ پریدن ِ پلکام در دریای فراموشی خابها،چه رفتاری از ارتجاع دارد،این عصب ِ نافرمان-چشم که می گذارم تا ببینم،تا ببندم که ببینم معصومیت ِ سفید ِ سفید را،دور از حافظهام در پس ِ دریا ، که خیس نباشم ، مذابام،تصعید هوای توام،روی پنجره که می نگری به پرندهی برفی در زیر برف ِ کدر تا بپرد و خیره می شوم و خیره می شوم و خیره کم می شود از حجم ِ من که ادامهام را در تن جا گذاشتهام وُ می روم در رقصی از اعصاب ِ نافرمان که یک جسم در زمین و تن ِ آسمانیام کم می شود از خودش ، در برف و پرنده می پرد که فضا را همگن کند .که تن ِ برفیام که تصعید می شود در اتاق ، روی پنجره ، که کام که می گیری که می ماسم و ُ روی تنام انگشت که می گذاری تا بنویسی ، که لب نزدیکام می کنی که ببوسیام و نمیبوسیام و میدمی و می پردَم .- من ترا از بازوی ظلمت می شناسم ., ...ادامه مطلب
رسوب ِ نمک در عمق ِ زخم ِ هوا که به درون ِ ریهی هیچ میماسد ، تَندار کرده بی تن را ابعاد ِ بی شکل ِ زخم ِ هر جا ، هویتش را تازه نگاه داشته ، از موج ِ در موج ِ در موج که تن دادهاست به او ، پس از یک قطره که افتاده در آب از صورتی که تمیز نمیداد اجزاش را بس که گریسته/کاسته بود از صورتش اجزا را / حافظهی تمام ِ کلماتی بود که روی صورتش مذاب شده و ُ تنها یک قطره به او تنی داده از آب . یک قطره که رسوب ِ نمک پذیرفته در حافظهی تمام ِ عشق ِ تاریخ / زخم ِ مشترک ِ باز که از هواها گذر داشت ، تن ِ معدنی ِ بیشکلش را می پذیرفت از رفتار ِ رویای موجها در خاب ِ زیر دریا و تنی پس خورده در بیداری ، در ساحل که موج آورده بودش . باد کرده ، با چند میلیارد تکسلولی و کلمه که مرده بودند همیشه ، تَن ِ او زیر آب ، آب بود ، شفاف ، که نور عبور نمی کردش تا آبیش کند ، سیال ِ خونی ، میتاخت به دل ِ خاطرهیی مغروق ، بی که رنگ ، حجم ، صدا و کلمهایی حتا ، او بود و هیچ ، میانهی دریا . تصعید ِ الکل در معدهی شکافتهی زیر خورشید ، مستتنیتنها از خودش می چکید در هوا / با دلی پرتابی به که میماسید به سلول ِ تک سلولیها و ُ تن می یافت / مستزخمی بیشکل / بُرَّنده میشکافت عمق ِ آب / پیشانی تصویر / ماهیچهی موج و ُ فلس ِ آیینگیاش ، صورتاش میداد / آبی آبیتر هَم . دریاتن شد / هر قطره هویتاش در شکلی از آینه وقتی که بغضاش ترکید ، وقت ِ اصابت ِ مرمی به شقیقه ، وقت ِ پاشیدن ِ خون به آب ، وقت ِ تصعید اجزای الکل ، وقت ِ نمک و ُ زخم و ُ سلول ، بیموج بود از تلاطم کلمات ِ الفبا ، بی تقطیع ْ صدا بود ، مویهی دریا که موج بخشاش نمیکرد ، تن ِ شعری کامل ، مست که تصعید میشد زیر پوست ِ نور ، تا کف ِ فلساش،حافظهای, ...ادامه مطلب
بایر، بسکه نمک باریده از ابر ِ حضور ِ چیزها روی دریای سکوت که بغضی نوج نمیزندم . دلی دارم سختتر از آب و ُ روان ِ اشک ، حلقام گرفته که سکوت باشم ، خلاص ، در مختصر ِ باران ِ بلوغ ِ ابری نو ، که داشت رویای جنگل ِ شعر . حالا ، زیر سنگ ِ قبر ، تنی افتاده ، سفتتر از اشک ، که پرتاب میشود به جایخالیش ، به حسرتاش در دریا ، اما سکوت نمیشکند ، و َ تصویر بکر میماند. /تاول ِ نوک ِ انگشت ِ پای نطفهایی از زهدان ِ عقیم ِ محیط که میدود در ایچ ِ ایچ ِ فضا ، میترکد و ُ نَم ِ مرطوب ِ محیط میشکافانَد پوست را به رفتار ِ بوسه و ُ صاحب زهدان ، میلاد میگیرد جشن ِ اولین تنانگیش را در خاب . / تا حد ِ فاصل ِ یک تن ، با تصویر ِ آینهاش ، یک صدا ام ، که نمیشنود تصویر آینه و سکوتاش که میشکند از صدایی که میگوید بشکن ، وقتی قلباش را جلوی چشماش گرفته در دست ، و می خاهد تا بشکند ، که بگرید ، که صورتها باشند ، که تنها نباشد با تنها . و َمیگرید تا حد فاصل ِ تن و ُ دستی که دست می برد به تنهاش تا در آغوش بگیرد فصل را ، غرق ٍ دریایی شده از نمک ، که زمین بایر دارد در زیر و ُ خاب ِ رنگ می بیند ، پشت ِ خاکِ سیاه ِ نوج ِ سنگها ./که حالا روایت ِ تنهای بیریشهی در دست ِ باد ِ هیچ، نگاه میبردَم به فروافتادن/برخاستنشان از و در حافظه/ که حافظهی هیچی موازات ِ مرگ دشت ِ مشکی شدهی محیط از تو می شکافَدَم قتل ِ آبها و ُ خون ِ روی تنام که بگوید ، ریشهی تنهای در دست ِ باد ، به چیزی اصابت کردهاند که از یاد بردهام . مثل تصویر ِ صورتهای مقتولام در آبها و خون. /.-ناتمام . بخوانید, ...ادامه مطلب