روزمردگی

ساخت وبلاگ

احساس می کنم نمی‌توانم.
آرزو می کنم زودتر شرم کم شود، خلاص شوم.
می خاهم زار بزنم، اما همین را هم نمی‌توانم، نمی‌توانم درست نفس بکشم، نمی‌توانم درست بخابم و برای همین بیداری و خاب سخت است برایم.
نمیتوانم هم نفس نکشم.
میخاهم بمیرم و دیگر کسی نیست که نخاهد بگذارد تا بمیرم.
دنیا همه سیاه شده است، یا سفید، هیچ چیزی دیده نمی شود. می خاهم اوغ بزنم، اما چیزی جز دود در معده‌ام نیست، که آن را هم بالا نمی‌آورم. هیچ دوستی ندارم، خانواده یا جان‌پناهی، همه جای ویرانی‌ام شده‌اند.
روی کوهی که تراشیده‌ام تنها نشسته‌ام و وجب به وجب را
گه گرفته‌ست به جای مه. همه‌چیز مشخص است و از ظاهرش می بارد گه. نای تغییر دادن ظاهرش را ندارم. امروز دیدم که استخوان دنده‌هام بیرون زده، دندان‌هام زرد شده، موهایم ریخته و زیر چشمانم گود شده و آینه به فلاکت‌ام اعتراف می‌کند و از نشان دادنم شرم دارد، پس حق دارد کسی که نخاهد ببیندم من هم نمیخاهم خودم را ببینم پس آینه ندارم در خانه‌ام. هیچکس دوستم ندارد، همه از من گذشته‌اند، یا حتا به من نرسیده‌اند تا از من عبور کنند، من اما شده‌ام معجونی از استفراغ خاطرات در سر و تنم، همه چیز ماسیده توم.
هیچ افق روشنی نمی بینم، و اگر تصورش را هم بکنم ان‌قدر بعید است که من به آن نمی رسم یا آن به من. روزهای من گذشته. از هم رد شده‌ایم. یک سرفه‌ام در سینه‌ی زمان که گهگاه پرت می کندم به بیرون از خودش و آن جا حس می کنم که رها شده ام. اما آن جا هم نیستم دیگر، زیر استخوان های روز له شده‌ام، زیر استخوان های شب زیر دویدن با پاهایی که برای من نیست در راهی که برای من نیست برای رسیدن به چیزی که برای من نیست. هویت ام را از دست داده‌ام. می‌آیم خودم را صدا کنم، تورا صدا کنم، اما هوایی در حنجره‌ام نیست و دود خارج می‌شود از دهان‌ام تا کمی روی گه‌های دامنه را بگیرد. دلم برای بوسیدنت مرده دلم برای اینکه تورا، بازوهای ترا، ماهی های سفیدی که هویت انسان را به من می‌دادند مرده. و تو انقدر نمی‌آیی و نیامدی که بخشی از سنگ قبرم شده‌ام، بی‌نام، نشانی، بدون تاریخ فوت.
گویی که هرگز به دنیا نیامدم، گویی که هروز در ازدحام زمان می‌میرم .

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 19:39