اتاق فرشته ها/ پیش درآمد و یک از شش

ساخت وبلاگ

صدای فندک زدن صبحگاهی در خلا بی ته چشم ِ کیهانی که می برد تا انتها صدا را و از لبه اش به منظره پرت می کند تا تنهایی رابشود دید/ پس از غباری سنگین که از شکستگی جناق سینه ایی بر می آید/ در یک سالن سرد .

با چیزی که می خاهد تا تن را حداقل در همان وضع همیشگی‌اش نگاه دارد/ به جای آنکه تن ستاره ایی منقبض شده باشد که فرو میرود در خودش تا اصطکاک کمتری با محیط داشته باشد و کمتر بسوزد و انسان درک کمتری از چگونه بودنش داشته باشد، یا از تواناییچگونه شدنش، چرا که این نور خفه است. چرا که این نور محو خاهد شد و هیچ کس نخاهد فهمید که چرا زانویی که تا انتهای درون عروقخونی می رود ناگاه با دستی که می خاهد آن از ابتداش نگاه دارد، به جایی بیرون از منظره پرت می شود./ به رویا.

چرا یک ستاره رفتاری خورشیدی دارد و در تنش رگش منبسط می شود/ و‌ خورشید از انبساط خون در تنش می ترکد و روزی می رسد کهقبل از لالایی های صبحگاه من خورشید ِ کهن رفته است و کبود شده است و دیگر نمی خندد. خورشیدی که برای رسیده شدن به منظرهتنش را شکست تا زمانی بخشی از او تنی همیشگی باشد و نرود. تن ِ همیشگی نوری که از چشم هاش ساتع می کرد و در پوسته یبلورش به حدی جسمی الماس‌گون را تازه نگاه داشته بود که می بست خودش را در صبح که نور خط نندازد روی آن.

به حدی خودش را در لفاف همیشگی زخمِ بودن تازه نگاه داشته بود / که منزهِ مظلومِ منزوی/ با صدایی که از انتهای سالن به صورتشمی ریخت/ به عظمت مفهوم تنهایی، لبخندی خورشیدی می افزود .

-

خورشید از حجم خودش حبه می کرد در بلور تصویر چشمان بسته ی ترا وقتی که با صدای من از خاب بر می خاستی و من را متلاشیمی کرد لبخندت با چند برش از حواسی که متعلق می شد در فضا.

چه به تو می گفتم . می توانستم چه به تو بگویم وقتی که تو کلمه ایی را در فضای معلق مغزت نگاه داشته بودی و کسی نمی دانست کهمی دانی یا خیر / من چه آوازی بر تو می خاندم که این ماهیت ابتدایی شده از انسان را که دور می اندازد بقیه ی چیزها را در خودشببلعد. من در تو چگونه به کلمه ایی متلاشی تبدیل می شوم، چگونه اشک نمی شوم، سکوت نمی شوم، گندم یا آهن نمی شوم و خون ازممی جهد به دیوار بی که بدانم / در وقت خنده ات.

در هر صبح که با ترس باز نشدن پلک های تو به تو می رسم و آواز می خانم، چرا که تنت از شب قبل چند کیهان دیگر را در خودش حلکرده و نگاه تو امروز با من بیشتر از ستاره ها می گوید.

باید که به بعد از تو فکر کنم، باید به وقتی که خودم را در انتهای شب جا می گذارم و می رود چیزی که من نیست، به تو فکر کنم و ببینمکه چگونه تن متلاشی شده در کلمات ِ نیمه مثله و نیمه سکوت بیابم، تا دوباره آواز بخانم. حنجره ی عظیم ات را کاش می شد به من بدهیتا صدای کیهان را بشنوم در سکوت ِ درونم ، وقتی که جهان از من خالی‌ست. کاش می شد با قرنیه های تو به بیرون نگاه کنم وقتی کهنور آفتاب را تکه می کنی با دست ِ صدای من.

به آغوش من بازگرد / به بند ناف ِ من با جهان، به پیوندی که من دارم با خون، آهن و گندم.

/

شب تر از چشم های کیهانی تو کجا می توان بود/ کجا باید به تو تا حد یک تَرِ چشم خیره ماند که خشک شود و همانجا بماسد تا تصویرمرا در خودت به قدر یک صبحانه‌ از منظره / در یک لحظه ببلعی و من را در درون خودت نگاه داری تا متلاشی نشود مفهوم جلوتری ازانسان .

/

آیا تو به خودت در درون آینه نگاه کردی تا به حال، آیا چشم انسانی ِ کدر ما توانسته چیزی که هستیم را در چشم تو بیندازد تا بتوانیجوری که می توانی باشی را ببینی / آیا به یاد می آوری وقت جدا شدن از مادرت را ( چرا که تو هیچ گاه به آغوش سپرده نشدی پس ازتولدت و پس از تشخیصت و پس از اینکه برای وقت های حمام یا مستراح از آغوشی به کف سرامیکی حمام پرت می شدی ) و می توانیآن را تطبیق دهی به جهان ِ ما، به من که پس از تولدم در آغوش مادرم بودم، در آغوش های بسیاری بودم و از یاد بردم و مرا از یاد بردندو به یاد نمی آورم که دیگر در آغوش بودن چه شکلی دارد، چرا که تشخیصی جز پیش زمینه ی اسکیزوفرنیا نداشتم، و در حمام با پاهایخودم می نشینم و هنوز تا حدی به جایی پرت نشدم ، به زمین گذاشته شدم.

تو با استخوان هات معنی خشم را می فهمی، و با لب هات معنی بوسه را نمی فهمی و معنی مکیده شدن را می فهمی. می خاهم از توبپرسم که آیا تو می توانی این جهان را/ این حافظه ی چندپاره از عشق را با استخوان یا لب‌ت بفهمی و فهم این ها در تن تو چه معنی‌اییدارد.

تو که چیزی نمی گویی / تو که شاید می دانی و من نمی توانم تشخیص بدهم که تو به مولفه های مثبت آوایی واکنش مثبت نشان میدهی یا درگیر این معنی می شوی یا صرفا از صدا خوشت می آید و دوست داری کسی از حنجره ی خودش آواز ترا بخاند.

آواز استخوان و خشم آواز بوسه و فراموشی و به خاطر آوردن آن در شبی که خودم را جا گذاشته و می رود و از تن خودش می کاهد تادر صبح به تو برسد و از اینه های چشم های تو راوی این داستان باشد، وقتی که به تو با دستم می رسم و خودم را در جهان نگاه میدارم.

به تصویر نوزادی در آینه که رفتار من را دارد، در وقت مکیدن.

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33