یک بار وقتی که در چشمهای من افتادی و به من گفتی که این لبهایی که بیحدیِ سهمگینی از زیبایی دارند را چه کسی خاهد بوسید، آهن در دهانم شکفت.
و وقتی که پناه برده بودم به رحمها تا شکوفهی مَرمی ها را در آن گور کنم، سیاه به من گفت که طعم ِ آهن زنگزده میدهد زهداناش، پس باید تو من را شلیک میکردی به زاویهایی از تنهایی ِ رنگ، تا زلال در آنجا بگریم.
آنجا باید می فهمیدم که در دهان من و رحم ِ منشور و حنجرهی تو، حافظهایی عمیق تر از فهم ِ مشترک انسانی ما از عشق وجود دارد که یک تیغ ِ قطعی را روی حنجرهی تمامی انسان ها می گرداند.
برای همین دیدم وقتی که پژواک ِ بودن در آینه، سیاه مینماید، از پوستم ریختم در جنگ تا لبهام در طیف ِ روشنتری از آب، خون مردگیِ سرخهاشان را بشویند/ بی بوسه.
حالا در ادامهی آینده هر صبح، امتداد من و تصویر ِ خالی، چیزی هست که نیست و تیر می خورد و کشته میشود، تا هر صبح از گور ِ کس ِ تو بلند شوم و به دنبال ِ لبام بگردم تا ترا با بوسه، صدا کنم.
من تاریخ ِ ابتلا به عشق ِ مرضی را در پیشانی سه اسبی که کشتم مخفی کردم و میدانم که بدونِ لب نمیتوان ترا بوسید، برای همین در جمجهی اسب شکستم، وقتی که به آب رسید و با معصومیتی که از آب بیشتر بود، در چشمهای خودش، لحظهی قطعی مرگاش را در رحم ِ تو تاخت.
این یک برخورد از یکی از سه اسبی بود که دیشب، به جای سقوطام از بلندی( جایی که آهن میتوانست برای همیشه در دهانم بیفتدد،) انتخاب کردم برای گم شدن و صبح دوباره در بین ِ گشتن ِ تو، جایی میان بدنام، آینه و چک کردن اسامی کشتهشدگان ِ دیروز، بیدار شدم، اما باز هم خودم را نیافتم، چرا که اسبْ آب ِ معصوم را میشناسد.
وقتی که از دل ِ گوزن، فلز گذر کرد و برف طیف سرخی تری از خون مردگی لبها گرفت، من صورتام را با آب ِ خونی شستم، که طعم ِ خورشید میداد و در لحظه ی اصابت ذرات خورشید به پوستام از تو پرسیدم که تو واقعی هستی ؟ و تو گفتی نه ! من در رویاهای تو هستم تا من به قطعیت صدای تو شک کنم و به آینه شلیک.
برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 22