بخش دو

ساخت وبلاگ

-
آیا تا به حال منتظر منفجر شدن تنت بوده‌ای؟ هر صبح که من به صورت ات دست می برم، تو فکر می کنی منفجر خاهی شد و اجزای صورتت را جمع می کنی، چرا که این یک فعل غریزی‌ست که انسان تنش را در موقع خطر جمع می کند و تو صورتت را موقع رجعت دست های من به چشم هات / اما آیا در این نود و یک باری که صورتت را لمس کرده ام، فکر کردی که می خاهی منفجر شوی با دست های خیس من ؟ در کدام بخش از درون ِ تو، وقتی که شبی به آسمان نگاه می کردی یک ستاره درون ِ حدقه‌ی تو آتش گرفت که با چشم ِکیهانی‌ات به اتاق نگاه می کنی و دنبال ستاره می گردی و هیچ گاه مرا نمی بینی ( دارم بدون دقت می نویسم، چرا که پرت شده ام به زمانی که دست ام را به صورت تو رجعت دادم و تو نگاهت را از صورت من پرت کردی به سویی که می خاست ستاره ایی باشد که جلوی چشم تو منفجر شد )
یک ستاره‌آینه‌وار
یک ستاره‌بلور که چشم ترا به تو نشان دهد
( من از تو عذر می خاهم که حضور ما سایه می اندازد روی کیهان / من از تو بابت بوی تعفن معذرت می خاهم / من از تو برای تنم که وقت ِ منفجر شدنت در کیهان نبود عذر می خاهم ، که نتوانست خودش را روی تو بیندازد تا تکه‌ایی بیشتر از تو به روی این تخت بیافتدد / من از تو برای شب معذرت می خاهم. )
( من از تو برای کلمه معذرت می خاهم/ برای باد که اختیار حنجره‌ی من را دارد/ برای غریزه‌ی حقیرم که به دنبال محبت گرفتن ِاز توست / برای این خوی انسانی که در تن ِانسانی ترا محدود کرده تا به دنبال خودش بگردد، و وقتی که آن قدر حقیر بود که نتوانست حجم رویای ترا که از دست هاش می چکید تصور کند/ ( و سایه شد ) عذر می خاهم . )
-
و سایه شد .
از تن‌ام بوی حافظه ام را خاستم تا بکنم ، زیر ِنور زرد تصنعی / و روی پیرهن های مشکی‌ام که هفت عدد بودند و برای سه ماه آن ها را نشسته بودم برف ریختم و پرت شدم به ظهری که زیر نور طبیعی آفتاب با یکی از همین مشکی‌هام به تصویر کوه های سیاهی که روی آن ها برف ریختند فکر می کردم و می دیدم سیاهی روشن تر است، چرا که نور حجمی از چیزی را به ما نشان می دهد که زیر طیف های تصنعی یا طبیعی نمی توانیم ببینیم. باید از چشم های تو رجعت کرده باشیم به دست هامان وقتی که به تن منفجرمان بازمی‌گردیم، باید از شاخه هایی که بی پروا تیغه می کنند تن‌شان را جلوی آفتاب به دست های خودمان برگردیم و در اشک های تو وقتی که به ما نزدیک تری، خاب یک ستاره‌ی باکره را در کیهان ببینیم ، پیش از باز شدن چشم‌مان / چرا که وقتی که چشم‌مان را باز کردیم و خیس نبود / ستاره آتش گرفت / ما جنین بودیم و تن ما را نمی‌شد روی آن ستاره انداخت / تا امروز آن ستاره از ترس منفجر شدن ِ دوباره‌ی با دست‌هامان رو به دیوار بخابد/ با بکارتی همیشگی، چرا که هنوز آب به چشمانش نخورده / جدی و واقعا: تا به حالا نبوسیده/ بوسیده نشده‌ ( و می توانم این را بگویم : چرا که هنوز زنده است و وقتی که بوسیده نشده و در ادامه‌ی یکی از تن‌های خودم، فراموشی بوسیدن‌هام را به او ربط بدهم و او عادی رفتار کند، عادی ِ عادی، مثل مردن چیزی - وقتی که دستم را به صورت‌ات می آورم تا ببوسمت . )

-
عشق دردناک است/ از عشق گذشتن دردناک تر است/ از عشق مردن/ در عشق مردن/ خیلی دردناک تر است.
وقتی که صورتش را به یاد می آوری وقتی که چشم هات را باز می کنی - چرا که انسان می بینی - مجبوری رو به دیوار بخابی و در دیوار - در صیقل دیوار - چشم هایی را ببینی که روزی دو چشم دیگر را در کاشته بود، فکر می کنی می توانی کم کنی از روانت درد را- اما تو انسانی هستی که درد می کشی.
برای همین نود و یک صبح با صدای من از خاب برمی‌گردی به واقعیت صدای من تا او را ببینی، اما من او نیستم. من حافظه‌ی بوی پیرهن های مشکی در ظهر زمستانی هستم که آفتاب تصنعی تر از همیشه می تابید و برف سنگین تر از همیشه می خاست تا سیاهی من، تن‌ام، پیرهن‌ام و کوه را دفن کند/ مثل حدقه‌یی که تو می خاهی از یاد ببری یا به یاد بیاوری .
-
برای همین انسان خیلی خیلی دردناک است. چرا که ریشه رجعت می کند به زمین - مثل دست های من به چشم های تو و جایی می تواند منفجر شود - اما شاخه می‌ماند- شاخه‌ی منزوی می‌ماند- چرا که کسی شاخه‌ی تَری را که نورش هم خاسته تا اورا گم کند نمی شِکند- چرا که شاخه‌ی تو از فرط نزدیکی به حافظه‌ی اشک همیشه خیس می‌نماید و هیچ‌گاه کسی او را نمی شکند تا آتش بزند، چرا که او در خودش می‌سوزد ( حال کسی را تصور کنید که در کیهانی بی آینه به سطح صیقلی دیوار خیره می شود تا به خاب برود- دیوار ماهیتی مایع مثل اشک ندارد که بتوان آن را در ابعاد یک تن انسانی در آغوش گرفت و شما از صدا و از انسان می ترسید:
حال حجم تنهایی خود را حساب کنید. )
- یک شاخه‌ی منزوی را حساب کنید که در هفت اتاق دیگر ، صد و پنج سیاره‌ی دیگر بهار را برای شاخه‌هاشان به شکلی دارند و شما مجبورید به صداقت آفتاب قانع باشید- چرا که به دیوار خیره شدید و تن‌تان را از جایی از جایی جهان قطع کردند.
یک تنه می‌شوید و تنه‌تان را بی اختیار تحتِ باد قرار می‌دهند، اما حنجره‌ایی ندارید تا با آن هرچیزی را صدا بزنید.

برای این است که امیرحسین بهزاد خیلی خیلی دردناک است.
لطفا به او دست نزنید.

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33