روایت ده از مرگ / بی‌شماره از شصت و چهار

ساخت وبلاگ

کدری ِ دریا آن چنان که شایسته است ، نمی‌نماید قطره‌های خون ِ تنی را که به دریا سپرده بودم تا گواه ِ شهادت‌ام رنگ ِ دریا را بپذیرد، چرا که من هم یکی از همین موج‌های پس‌انداخته‌ی توام آب ، که در حافظه‌ی شن ، نام ِ خودم را نوشتم و با تن ِ دیگرم / مرگ / بوسه یا خاب ، از یادش برده‌ام .

برای همین به خاطر نمی‌آورم اسم‌ام چیست . اسم‌ام یحیی نیست ، ابراهیم نیست ، رمضان نیست ، من نمی‌دانم که اسم‌ام چیست و برای همین روی پلاک‌ام ننوشته‌ام که اسم‌ام چیست ، چرا که در یکی از خاب‌هام ، تو ، مرا به نام ِ کوچک‌ام هجا کردی و حالا تن‌های مثله‌ام ، در هر شکل حضوری از مرگ دارند و آن ها را هجی می کنند. تعداد دیوانگان را ، تعداد دانه‌های عدس ِ عدس‌پلو را و تعداد کشته‌شدگان را ‌. من تمام آن ها را می شمارم ، می دانم که در اینجا شصت و چهار دیوانه‌ی احتمالی وجود دارد ، در یک بشقاب عدس پلو ، اگر آشپز بداند که برای من می کشد ، بالغ بر صد و هفده عدس وجود دارد ، اما تعداد کشته‌شدگان را نمی دانم ‌. همان‌طور که نمی‌دانم چند کاشی در مستراح اینجا وجود دارد ، چون تا هروقت که می‌آیم تا شمردن‌ام را کامل کنم ، ریدن‌ام تمام می شود و عدس‌هایی که هضم نشده اند از مقعد‌ام بیرون می‌ریزند و من آن ها می شمارم که تعدادشان می شود ، چهل و سه تا ‌، اما هنوز نمی دانم چند نفرکشته شده‌اند‌،چرا که نمی دانم چند نفر به دنیا آمده‌اند و آیا کشته شدن یعنی از دنیا رفتن ؟ من می‌توانم دیوانگی‌ام را با منطق توضیح بدهم ، می‌توانم قانع‌تان کنم که دیوانه ام ، چون که زوایای چهارچوب اتاق از چشم‌ام دور می شوند ، یا من از آن ها و این قطعی نیست ، اما رنگ سبزی که در بالای اتاق می‌بینم، می‌تواند شفق قطبی باشد ، اما شفق قطبی نیست ‌. اینجا میانه‌ی دریاست که عمیق است و تمام کشته‌شدگان مثل دانه‌های عدس ِ هضم نشده در اینجا می‌افتند و رنگ ِ خونشان ، آن قدری نیست که به شهادت‌شان گواهی دهد. تنها من می دانم ، چرا که تو مرا با نام ِ کوچک‌ام در نهایت حروف مثله کردی و برای همین می‌توانم بفهمم چرا سرخی به سبز می‌زند، چون سفید نیست ‌. چون تو نیستی ، مثل لحظه‌یی پس از پایان ِ خابی که می دانستم باید ابدی باشد و فضای آن را همیشه در سینه‌ام نگاه دارم ، در هر شکل و هر کلمه‌ایی که باشم ، نای‌ام لحن ِ ترا دارد . و با همین لحن می خاهم تا برگردم به جایی که از رحم مادرم تف شدم و از او بپرسم من کدامین موج‌ام، کدامین عدس‌ام من ، که در کدام معده‌ی شهید ِ بعدی ، تن‌‌ام مثله می‌شود . اما این را هم باید در نظر گرفت که اگر شهید بعدی دندان نداشته باشد ، نمی‌تواند کلمات را مثله کند ، و نام خودش را به یاد بیاورد که یحیی نیست ، ابراهیم نیست ، ردی از کلمات من ندارد، و نمی تواند با سکوت ِ بلند ِ ابدی‌ش در فضای سفید یک رفتار ِ بی‌رنگ بکشد و برای همین نه آن قدری سرخ یا سبز یا کدر یا سفید باشد که او را شصت و پنج بخانند‌. برای همین من آخرین بودم ، که در یادم نگاه دارم ، لحظه‌هایی ابدی پس از پایان هست که من نیستم و این من را غمگین خاهد کرد ، که نمی توانم توضیح بدم ، چه اتفاقی پس از آن خاهد افتاد ‌. چرا که من فکر می کردم ، تنِ دریایی‌ام ، حوالی کلمات به ساحل می‌رسید، اما موج‌ها همیشه زودتر از حافظه‌ی مستمر دریا ، فراموش می‌کنند.

/

من می روم ، مثل یک دانه عدس / بوسه / مرگ یا خاب .

تا در تن‌های دیگری که کشته‌شدگان‌اند نام‌ام را از یاد ببرم ، اما می‌دانم که می‌توانم با لحن ِ تو ، سرزمین ‍ِ خون‌ام را هجی کنم ، می‌توانم قطرات ِ باران ِ جنون‌ام را بگریم و تمام دانه‌های آب را بشمارم و تنهایی‌ام را در هر شکل از شکل ِ بی‌شکل ببینم شاید‌ .

یا شاید شکل‌دار ، مثل چهار چوب در که به من نزدیک می‌شود و نور زرد سفیدی که به من می‌گوید وقتی تاریکی هست ، نور هست و وقتی که کشته شدگان هستند ، یعنی کسانی هستند که به دنیا آمده‌اند و تو می‌توانی سرزمینی از خون باشی که گواه ِ حافظه‌ی ممتدی باشی که می‌افتی و نمی‌ریزی ، بدون این‌که اتفاقی باشی ‌. عدس بودن طبیعت توست .

عدس بودن در روز شنبه و له شدن زیر دندان یک کشته‌نشده‌ی هنوز طبیعت توست ، با آن که نامی نداری.

چرا که مادرت دریا ، از تَن ِ شکل دار گریسته و تو را در رقص ِ غم ِ خود ، رو به روی نور چرخانده.

برای همین است که کدر بودن ، به سیاهی می زند و وقتی که شب هست ، وجود نور تنها یک توهم برای دیدن ِ چیزهای غیرطبیعی‌ست ، و برای همین من می‌توانم اثبات کنم که ما همه دیوانه هستیم ، یا نیستیم.

این تنها به گواه ِ شهادت ما در لحظه‌ی شنیدن ِ نام‌ کوچک‌مان از دهان کسی آغاز می‌شود ، که از حنجره‌اش مارا مثل یک موج گریسته و ُ بعد ، در خاب رویایی دیده که آن را از یاد برده که ما را زندگی می کند .

برای همین وقتی که در پلاکی که روی آن چیزی نوشته نشده ، به صو‌رت‌ام نگاه می کنم، حافظه‌ی گلوله‌های کمانه کرده‌ی روی پلاک ، هر بعد از صو‌رت‌ام را به شهید جنگی شبیه می‌کنند که در آن مرده بودم.

-

برای همین ، همه چیز انقدر عادی‌ست ، چون که شنبه‌ها عدس‌پلو داریم و عدس‌پلو معده‌ام را به هم می ریزد و من در دستشویی فکر می کنم.

ادامه‌درشصت‌وچهاروادامه .

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت: 19:40