رسوب ِ نمک در عمق ِ زخم ِ هوا که به درون ِ ریهی هیچ میماسد ، تَندار کرده بی تن را
ابعاد ِ بی شکل ِ زخم ِ هر جا ، هویتش را تازه نگاه داشته ، از موج ِ در موج ِ در موج که تن دادهاست به او ، پس از یک قطره که افتاده در آب از صورتی که تمیز نمیداد اجزاش را بس که گریسته/کاسته بود از صورتش اجزا را / حافظهی تمام ِ کلماتی بود که روی صورتش مذاب شده و ُ تنها یک قطره به او تنی داده از آب .
یک قطره که رسوب ِ نمک پذیرفته در حافظهی تمام ِ عشق ِ تاریخ / زخم ِ مشترک ِ باز که از هواها گذر داشت ، تن ِ معدنی ِ بیشکلش را می پذیرفت از رفتار ِ رویای موجها در خاب ِ زیر دریا و تنی پس خورده در بیداری ، در ساحل که موج آورده بودش .
باد کرده ، با چند میلیارد تکسلولی و کلمه که مرده بودند همیشه ، تَن ِ او زیر آب ، آب بود ، شفاف ، که نور عبور نمی کردش تا آبیش کند ، سیال ِ خونی ، میتاخت به دل ِ خاطرهیی مغروق ، بی که رنگ ، حجم ، صدا و کلمهایی حتا ، او بود و هیچ ، میانهی دریا .
تصعید ِ الکل در معدهی شکافتهی زیر خورشید ، مستتنیتنها از خودش می چکید در هوا / با دلی پرتابی به که میماسید به سلول ِ تک سلولیها و ُ تن می یافت / مستزخمی بیشکل / بُرَّنده میشکافت عمق ِ آب / پیشانی تصویر / ماهیچهی موج و ُ فلس ِ آیینگیاش ، صورتاش میداد /
آبی
آبیتر هَم .
دریاتن شد / هر قطره هویتاش در شکلی از آینه وقتی که بغضاش ترکید ، وقت ِ اصابت ِ مرمی به شقیقه ، وقت ِ پاشیدن ِ خون به آب ، وقت ِ تصعید اجزای الکل ، وقت ِ نمک و ُ زخم و ُ سلول ، بیموج بود از تلاطم کلمات ِ الفبا ، بی تقطیع ْ صدا بود ، مویهی دریا که موج بخشاش نمیکرد ، تن ِ شعری کامل ، مست که تصعید میشد زیر پوست ِ نور ، تا کف ِ فلساش،حافظهایی مذاب داشت.
به ابتدای شکلِ دست که برمیگشت که از شانهمی ریخت،از چشمهایش،از پوست ِ گونهاش،از خماری چشمِ همیشه خیرهاش و ُ از تن ِ کامل ِ شعرش به ابعاد ِ نحیف ِ تن ِ بشر ، مثله شده بود،با تکههای مقطع زخم .
آبی
آبیتر هم حتا .
آبی ِ خونی ِ تر هم ، حتا .
که دلمه بسته،مرده تکسلولی روی بافت ِ پوست ، و نمک میریخت که تازه نگاه دارد تن ِ مرگاش را .
پس ِ از بغض .
پس از بغض ِ شکستهی مستی .
پس از بغض شکستهی مستی و بافت ِ پوستی خراشیدهی رگ که میچکید خون هم .
خون ِ آبی هم .
خون ِ آب حتا / اینجا .
و به عنبیههاش خیره شد که مرمی گذر داشت از آن ، بی که ببیند یا که بگوید حتا ، و خون ریخت در آب / آبی ، اینجا ، هر جا .
و تنها لَختی گذار نور از پوست و ُ احشای شکافته در آب بود که رنگ مینمود تا ببینند و بگریند ، پس از بغض ِ شکستهی مستی .
نوج...برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 75