اگه فردا بی من شروع شد - بن.

ساخت وبلاگ

شب تولدته و من از خاطرم رفته این چند هزار کلمه ایی که وقف‌ت کردم رو، از کدوم بهار چَپِ سینه ام کاشتی.

تعداد بهارهایی که ما با هم داشتیم هم از یادَم رفته، اما یه جمله از مادرم خوب یادمه : زندگی چیزی نیست، به جز چندتا بهار!

توی ذهنم، اگه بخام برای هرچیز، اسمی به جز اسم ِ خودش انتخاب کنم، اسم ِ تو همیشه‌ست.

توی ذهنم، تصور می کنم که بهم خیره شدی، و زمان از یادم می ره، بهار دیگه فصل نیست، بهار پیوند خودش رو با طبیعت زده، وقتی که باد ِ دستای من، از شاخه های موی تو، گُل می چینه.

توی ذهنم، تو من رو باز به اسم کوچیک‌ام صدام می کنی و ُ من دلیل اینکه هنوز توی این دنیا، اسمی دارم رو به خاطر میارم،و از حد فاصل ِ صدا کردن ِ اسم تو، تا فراموشی حال حاضرم از چیزی که هستم، زخمی وجود داره که هویت منه،هویتی که با کلمه هایی که تو به سمت‌ام شلیک می کنی، متلاشی می شه و دوباره شکل می گیره،مثل ِ چکیدن ِ قطره های اشک ِ ابر روی خاب ِ یه برکه ،که تصویر آسمون رو توی چند هزار آینه پخش می کنه.

انقدر صدا کردنت توی ذهنم بلنده،که صدات رو از زبون ِ محیط می شنوم،به اطراف نگاه می کنم و توی تیکه آینه های شکسته، دنبال یه صورت می گردم تا تورو بهم نشون بده، اما یه فضای خالی، زخم می زنه رو دل آینه تا به یاد بیاره رسالت ِ تصویری که از خودش خالی شده رو، وَ اون تصویر امشب، برای بار چندم متولد میشه تا یه بهار دیگه رو ببینه،وسط ِ قلب زمستون، توی برف، وقتی به درون ِ خودش برمی گرده تا به صدایی گوش بده که اون رو با اسم کوچیکش صدا می زنه.

می دونی من توی همین تصویر، تا آخر  عمرم، دل گذاشتم، نه برای بردن یا برای آوردن، گذاشتمش برای دل.

دلی که به جز تو، چیزی نیست و هر بار، صبح که از خاب بیدار میشه، تا شبی که به خاب بره، تکرار صدای ردپای یه رویا رو، روی سطح برف گرفته ی قلبش حس می کنه.

شب تولدت، شب تولد ِ هزار تا خورشید، توی رگ های قلب منه،خورشید هایی که توی فرداهای بی من، تورو با یه دشت که از حجم نفس‌ها، بغض ها، سکوت ها و رویاهای با تو تنها می ذاره.

اونجا به یاد بیار که تنها نیستی، هرچند که من اینجا خیلی تنهام.

اونجا وقتی دود سیگارت ُ دیدی، توی شکلش همون مه و ابر ها رو پیدا کن، که باریدن.

اونجا همون صداها رو بشنو،همون صداهایی که من از دل‌ام تورو فریادشون کردم، چرا که به جز تو چیزی نداشتم تا صداشون کنم. 

اونجا همون بادهارو پیدا کن، که از لای موهات گذشتن و بوسه هات رو برام تا اتاقم آوردن. 

اونجا تو یه دشت ِ قاصدک، یه قاصدک بردار و فوت کن، به یاد تموم ِ خاطره ها که برای همیشه توی دست ِ باد باشن، نه به یاد آرزوها، چرا که به جز تو آرزویی نیست. 

اونجا موهات رو دوباره کوتاه کن، تا جوونه های نو، بتونن تو یه صورت دیگه از خورشید طلوع کنن، وَ به آینه نگاه کن. 

به آینه نگاه کن وُ بخند تا با خنده‌ی بعدی‌ت زنده شَم. 

تو، توی این همه آینه، من رو ندیدی، اما من از چشمات دیدمت، عمق روحی رو دیدم که به یه برکه نگاه می کنه وُ زیبایی می بینه،چرا که کل جهان، چیزی به زیبایی نیست. 

من شاید فردا دیگه بیدار نباشم، شاید تا ادامه ی این متن حتا، اما می خام بگم،توی هر مسیری که اینجا دیدی، به تو رسیدم، به هرچیزی که دل بستم، تورو توی اون گره دیدم و سفت تر رگامُ بستم بهش تا خون ِ تو با شدت بیشتری حرکت کنه. 

اگه فردا بی من شروع شد،همین  باش.

برات آرزویی ندارم، چون چیزی که هستی، تمام چیزیه که هست. 

تمام ِ تصویریه که من تا زمان ِ مرگ‌ام شعرش کردمُ ، توی سینه ام کاشتم، تا توی فردای بی من، انعکاسی از قلبم باشه. 

-

بخش یک. 

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 338 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 14:55