از صدای زنگی باید گریه کنم که از یاد برده ام
و به لب هام فشار بیاورم که از بوسه های نترکند
من ابعاد تمامی زمین را در استخوانهای تعدادی از ماهیچه هام پخش کردهام
و سوزاندم-اما گاهی به خاطر میاورمشان و گریه می کنم- مثل صدای زنگی که از یاد برده بودم.
چرا گریه می کنم،چرا به یاد می آورم و گریه می کنم
چرا از خاطر می برم و گریه می کنم
و چشم هام از فشار منظرهی گذشتهام منفجر نمی شوند.
در را می کوبند ، در را می کوبند و شانهی چپام که به چهارچوب پنجره تکیه داده می لرزد.
نفس می کشم،هم اتاقیام هم نفس می کشد،تو هم نفس می کشی.
تو هم مثل تمامی انسان هایی که ذهنشان را در چند ماهیچه از زمین پخش کردهاند،نفس می کشی.
اما به خاطر نمی آوری که چرا می سوزی ، اما انگار چشمهای من از قبل از تولد تو ، به سوختنت،لای تمامی ماهیچهها و زمین زل زده بودند.
و گوشات صوت می کشد، از صدای نفسها و از کوبیدن زبان من به ماهیچههای زمینیت می لرزی.
مثل شانهی چپام و ران راست تو،می لرزی و نگاه می کنی به تمام شکل خابهای بیداری زمین.
فکر می کنی،به قدم زدن لای زمان،و اصابت شانههای سوخته بههم،در هم.
مثل اسبی که می رود تا ، اسبی که روی شن داغ و خون می رود تا / و حجم فلزی کبوترهای آهنی ، که در دلشان تنگ خالی از آب گذاشتهاند،محل تلاقی نگاهها و کلمههای مارا به یکی از خابهام می برد.
چیزی گوشتی و بی شکل،مثل عنبیههامان روی زمین می افتدد ، بدون تولد تازه،به شی شدگی محیط نگاه می کنیم .
تنها نگاه می کنیم و محیط تنها شیایی می تواند باشد که از شکوفههای درختهای سوخته،ردی از حرکت بهار دارد در محیط خابمان در اتاق.
و کبوتر های سفید فلزی روی شاخههای شانهی نیمه سوختهمان و اسب ها روی شن داغ شکمتو یورتمه می روند و به درونت می ریزند.
من می توانستم اسب باشم.
می توانستم محیط شی شدهایی باشم که به کلمات هیچ راهی پیدا نکند ، اما صدای زنگی که مرا به گریه وادار کرد ، از خابی به خاب دیگر، در شکل ظریف دستهای تو،مرا به نام کوچکم خاند.
به تصویرم خیره شدم،به رد موهایی که از صورت گوشتیام به روی سایه می ریزند و حجم منسجمی از سلولهای مردهی فصل که در لای انگشتهام قرار گرفته.
و به اصابت شانههامان در جایی از زمان نگاه می کنم که روی برگها راه می رویم و حجم منسجمی از سلولهای مردهی فصل در تن منبسط ما ، له می شود.
تو از ران راستات تا شانهی چپام،ریختهایی نگاهت را.
و از ران راستات تا شانهی چپام ، فضا می سوزد.
در را می کوبند و تنم نمی لرزد.
تنم می ریزد ، مثل فصلی که در لای انگشتهام قرار گرفته بود و صدای نفسی تنها در شکمام پیچ می خورد.
به آینه نگاه می کنی و چشمهای من ، در حد فاصل تنهامان اشک می ریزد تا تنگ کبوترهای سفید آهنی را پر کند.
و تصویر تو در آبهای من،در تمام جزیرههای شخصیام از هم خابگی با رویاهای تو در اتاق ، محیط می شود،تا به لبهام که دست می زنم،ران راست سفید تو بلرزد و انسجام سلولهای مرده بریزد.
نوج...برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 137