برای شدن ِ الماس

ساخت وبلاگ

'مرثیه یی برای رویاهای تهران' 

من می تونم یه میز ِ خاک خورده ی چوبی باشم، توی یه خونه جنگ زده توی سوریه که روش پر از غبار شده.

همه فراموش‌ش کردن،همه به خاطر جونشون، اون خونه رو، اون میزُ، تمام ناهارا، شاما، تمام ِ لحظه هایی که روی اون میز گذروندن ُ فراموش کردن و الان شاید یه سر دیگه ی دنیان، شایدم زیر خاک!

کی می دونه ؟

من فقط می دونم که می تونم یه میز باشم.

من می تونم یه پنجره باشم، یه پنجره توی یه روستا، توی دهلران ، توی صفر مرزی، وسط یه دنیا مین، زیر پونز و در حال ذوب شدن.

می تونم از خروس خون تا ته شبش به کویرش خیره شم، به تشنگی‌ش، به تمام ِ خاطره هایی که سربازا روم نوشتن، خیره شَم ُ باهاشون زندگی کنم.

می تونم با چشماشون زل بزنم به سرابی که توی دل ِ کویر می بینن، به فردا یا هر چیزی که تصورش ُ می کنن.

می تونم یه پنجره باشم.

من فقط می دونم که می تونم یه پنجره باشم.

من می تونم یه نیمکت ِ سوراخ سوراخ باشم، تیکه پاره، وسط ِ یه کلاس ِ بُمب خورده تو مزار شریف.

خالی از بچه ها و پر از بوی باروت.

می تونم ساعت ها توی حافظه ام به صدای معلم گوش بدم، به داد و هوار ِ توی زنگ تفریح، به صدای بچه ها، به شعرای کتاب ادبیات.

می تونم به تمام ِ نقاشیا و نوشته های مسخره ی روی تَنَم فکر کنم، می تونم جای اونا زندگی کنم.

من فقط می دونم که می تونم یه نیمکت باشم.

من می تونم یه نیمکت ِ چوبی باشم توی پارک دانشجو، وسط کلی آدم ِ معتاد و رویاهای شکست خورده یه سری بازیگر تئاتر،یه سری انتلکت دانشگاه تهرانی. 

می تونم ساعت ها و سال ها و روز ها همونجا، بشینم، به حرفاشون گوش بدم، بوی تنشون که با بوی تن چند نفر قاطی شده رو حس کنم، اما بوی تو از یادم نره. 

می تونم یه نیمکت رو به تئاتر شهر باشم، رو به ولیعصر، رو به هرکجای این شهری که می دونم توام از هواش، هُل می دی تو ریه‌ت. 

من فقط می دونم که می تونم یه نیمکت ِ چوبی باشم. 

اما می دونی، مهم نیست که چیا می دونم، مهم نیست که کجا ها زندگی کردم، چیا دیدم وُ کجاها رفتم،مهم نیست چی می تونم باشمُ چی شدم،آدمه و تقدیرش دیگه!

اما می خام یه چیز ُ بدونی، می خام بدونی این جنگلی که توش دارن تَنِ منو خیرات می کننُ، بارونش تو بودی، آفتابش تو بودی، گرماش تو بودی،تو از من این همه درخت کشیدی بیرون، وگرنه من هنوز، همون درختچه کوچیکی ام که می تونه توی گلدون ِ خونه ت باشه. 

دوس داشتن ِ تو بهم این اجازه رو داد که فک کنم می تونم چی بشم، کجا برم، چیکار بکنم.

بهم این اجازه رو داد که برم تو دل ِ جنگ ُ تیکه پاره شَم. 

برنگردم حتا، برم ُ برنگردم. 

دور بمونم از خودم. 

تو، مَن ُ درخت کردی، جنگل کردی، سبز کردی، بهار کردی.

-

ازت ممنونم واسه ی تموم ِ بَهارا، پاییزا، فصلا، خنده ها، گریه ها، زخما، تنهاییا، ازت ممنونم واسه این همه نبودنت که دیوونه م کرد. 

ازت بابت این همه خیال کردن ممنونم،با فکر کردن ِ به تو دیگه تنها نیستم.

(حداقلش می دونم یه روزی یه جایی،هیزمی، میزی،صندلی‌یی، چیزی میشم و ُ آتیش ِ همین خیالَم گَرم نگه م می داره..)

-

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 142 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:16