جای خالی

ساخت وبلاگ

بابا امروز که داشت می رفت مهمونی،یقه ی پیرهنش رو باز گذاشت،کاری که غالبا نمی کنه.

مامان بهش گفت چرا باز می ذاری؟ هوای بیرون سرده و سرما می خوری. بابا روش نشد صریح بگه که دلش خاست احساس جوونی کنه،چون به مهمونی دعوت شده بود که دوستای قدیمی‌ش اونجا بودن و اون هم با اینکار حس می کرد که جوونه.

نمی دونم چرا چیزی که دارم میگم رو از اینجا شروع کردم یا چه ربطی داشت،اما طبیعت ِ معمول ِ ذهن من یه ارکستر سمفونی خیلی خیلی بزرگه که هر بخش از اون درگیر یه صداست وُ یه چیز می زنه.

رهبرش هم زمانه.

زمان به وقایع ِ ذهن ِ من ضرب و معنا میده،شکل می ده و به تفسیر اون ها توی طیف های متغیری معنای جدیدی می بخشه. 

هرچند که بعضی از چیزها،ساکن ِ بخشی از زمان میشن که من بهشون ابد میگم و اون اتفاقات با همون ریتم و ضربی که دارن می مونن،خیلی کمن اما می مونن،چیزهایی مثل مردهایی که یقه شون رو باز می ذارن یا زیبایی دریاچه قوی چایکوفسکی برای من همیشه زیبان انگار،انگار که محکوم به زیبایی ان. 

اما ترکیب این دوتا،یعنی یقه ی باز و دریاچه ی قوی چایکوفسکی برام یه معنای بی زمان داره : بابا. 

بابا مرد جذابیه،قیافه ش خوبه و به خودش می رسه، خوش مشربه و شوخی می کنه، مرد بدی ام نیست، واقعا دوست داشتنی عه، هرچند که خیلی از رفتاراش واقعا آزاردهنده س،اما خب چه کسی هست که فاقد این ویژگی‌ها باشه. 

بابا وقتی یقه ش رو توی دوران جوونی باز می ذاشت، مرد خیلی جذابی بود حتما، من چیز زیادی ندیدم، اما می دونم که جذاب می بود، ولی که حالا که یقه ش رو باز می ذاره تا 'یاد جوونی' بکنه، زیباست. 

چیزی بیشتر از نوستالژی، چیزی مثل اینکه یه بغضه همه ی زندگی، یه بغض مثل بغض امروز مامان، سر نهار، وقتی به پیر شدن همسرش با همین حرکت ساده نگاه کرد و جمله یی که گفت این بود : طبیعت کار خودش رو می کنه. 

یا در برخورد با دریاچه ی قوی چایکوفسکی که برای من همیشه زیبا بود، چه از زمان سیزده سالگیم که هیچ شناختی از زیبایی‌ش نداشتم و چون فقط یه سمفونی بود که بابا دوستش داشت و 'گوش دادن سمفونی 'توسط یه بچه ی سیزده ساله ی عشق رپ حرکت آوانگاردی محسوب می‌شد، بهش گوش میدادم، تا حالا که دریاچه ی قو، من رو وسط ِ اون عمق و اون زیبایی حل و وادار به سکوت می کنه،همه‌ش ترکیبی از ابد عه. 

این زیبایی، این بغض و این غم، برای من یه شکوه ِ مسخ کننده و مست کننده س، مستی که باهاش می تونم از تمام ِ وقت های زندگیم فارغ بشم و کنار ِ تو، با فاصله ی سیصد کیلومتری بخابم. 

مسخ‌شدگی‌یی که زل به تو بزنم،مثل دیوونه ها و تحلیل کنم که گردن ِ تو پله پله‌ست، طبقه طبقه ست و گوشه ی لب هات،شبیه تا کردن گوشه های خمیر پیراشکی عه، وقتی خدا برای جشن ِ فرشته هاش، شیرینی درست می کنه. 

-

تو به من گفتی که ما چهل سال‌مون میشه به زودی.

شکی ندارم، ما واقعا، همون طور که بیست سال‌مون شد و هیچ حافظه یی نداریم، چهل سال‌مون میشه و حافظه یی 'جز قرنیه های خیره به هم' نخاهیم داشت.

این قرنیه های لحظه های ماان، این قرنیه ها،همین لحظه ان که تو چشمت به این کلمه می خوره جا پای خودت رو توی اون می کاری.

این ابدیت ِ جاری هر لحظه ی با توعه، چیزی فراتر از مسخ و مست شدگی، چیزی که این جمله رو برام تداعی می کنه :

دیوونگی مثل جاذبه می مونه، تنها چیزی که نیاز داره، یه هل ِ کوچیکه.

چیزی مثل یه پلک زدن از قرنیه های تو، تا تولد پونزده هزار ستاره، چیزی مثل حجم ِ آسمون توی قلب یه قو که منقبض شده.

چیزی مثل حال الآن من، حال ِ الآنی که به کلمه ها توصیف نمیشه، فقط به نفس کشیدن میشه لمسش کرد، زندگی شاید، مرگ حتی.

من انتخابی به جز نگاه کردن نداشتم!

-

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:16