روایت سه از مرگ .

ساخت وبلاگ

پرنده می رود

سپید ، افتاده تر از سایه‌ش می رود به سوی فضایی ناهمگن از نور و غبار

پرنده می پرد

بی شکل ، بی که بال داشته باشد حتا ، شکل ِ باد هم نه ، می پرد که پریده‌است پرنده

و پرنده،پریده،رونده،می شکافد حجم ِ نمور ِ اتاق را و مخیله‌ام،می داند در این تاریکی ، رفتار پرنده‌یی که می شکافد را

-

دست‌ام،اعصاب ِ تحت ِ فرمان ِ منسجم‌ام،لَخت می‌برند و می‌آرند،نوری کدر را به لب‌هام و می‌پرد پلک بسته‌ام تا بشکافد مخیله‌ام را تصویر ِ پرنده‌ایی که می‌خاهم بدانم

و می گویم سپید ، می خاهم تا بدانی که وقتی می‌گویم پرنده‌ی سفید،سفیدی‌ش کدر است،مثل سایه‌ش که تیرگی‌یی کدر دارد و می خورد پوست ِ پرنده به آب

می‌آرند اعصاب منسجم‌ام،پوستِ خشک‌شده‌ی فصلی را که می‌دانم دروغ است و می خورد به لب‌ام وُ می شکافد تیرگی‌یی که نمی‌دانی در وقت ِ بوسیدن ِ تو،وقت گفتن ِ از سپید به تو و َ وقت ِ پریدن ِ پلک‌ام در دریای فراموشی خاب‌ها،چه رفتاری از ارتجاع دارد،این عصب ِ نافرمان

-

چشم که می گذارم تا ببینم،تا ببندم که ببینم معصومیت ِ سفید ِ سفید را،دور از حافظه‌ام در پس ِ دریا ، که خیس نباشم ، مذاب‌ام،تصعید هوای توام،روی پنجره که می نگری به پرنده‌ی برفی در زیر برف ِ کدر تا بپرد

و خیره می شوم و خیره می شوم و خیره کم می شود از حجم ِ من که ادامه‌ام را در تن جا گذاشته‌ام وُ می روم در رقصی از اعصاب ِ نافرمان

که یک جسم در زمین و تن ِ آسمانی‌ام کم می شود از خودش ، در برف و پرنده می پرد که فضا را همگن کند .

که تن ِ برفی‌ام که تصعید می شود در اتاق ، روی پنجره ، که کام که می گیری که می ماسم و ُ روی تن‌ام انگشت که می گذاری تا بنویسی ، که لب نزدیک‌ام می کنی که ببوسی‌ام و نمی‌بوسی‌ام و می‌دمی و می پردَم .

- من ترا از بازوی ظلمت می شناسم .

نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 2:17